چشمش به جهان بازشدوفقربدید...
دردوروبرش بی کسی وزجربدید...
ازروزنخست غصه وغم یارش شد...
هرروزوشبش حسرت واه کارش شد...
روزش زپی نان همه جاسرمیزد...بردرب تمام خانه هادرمیزد...
ازسفره ی گسترده ی پررنگ ولعاب...
سهمی نگرفت تانشودرسم وصواب...
بیچاره زفقرش خجل وغمگین بود...
اماچه کندکه روزگارش این بود...
باگردش ایام چرخی میخورد...
داستان نداریش به منزل می برد...
اورابه چنین وضعیتی رای نبود...
این بی خردی ازپدرومادربود...
میرفت سوی عالم پرازرنجش...
شایدکه کسی خرج کندازگنجش.......
موضوعات مرتبط: 95 - كودك فقير، ،
برچسبها: